چقدر پیر شدی مرد،انگار منتظری تموم شه عمرت
خندت کو،آخ حواسم نبود که جرمه
لبخند مرد تو این زندان رفیق لباته سیگار
زندانی با وسعت تمام این خاک
چشمات پر حرفه،غم داره نگاهت
گوش های شنوا کجان،برده ی ارباب رسانه
روزهای عمرت مرد زیر فشار چکمه ی شب
تمام زجه هات گم شد بین کلی خنده ی تلخ
از بهار عمر چیزی فهمیدی اصلا
چند روز مونده تا لحظه ی مرگ
لحظه ی مرگ واژه ی آشنایی نیست
چرا هر شب میبینمشو میشینه پای درددلم
خندیدن از تهه دلتو چند سال میشه ک ندیدم
تنهایی رخنه کرده توی رگ هات،گندیده توی دل حرفات بو میده،بوی اعتراض فریاد
میدونی ک زبان سرخ سر سبز میدهد برباد
برباد بره سر شاید بالاخره به داد این تنها برسن
سیاهه همه جا چه فرقی هست بین شب و روزهای کلیشه ای
بیست و چند سال از محکومیتت میگذره خیره به موهای سفیدتی
چروکه روی صورتت یا زخم نقاب رضایت
زخم خوب بلده رسم رفاقت
درسته این خاک فاسده از زمانیکه برده شد
و تو این حال سخته رشد
تو کر باش و فقط بشنو صدای قلبتو
لحظه به لحظه ی عمرتو لمس کن
ازادو رها،به هر سمتی ک شد پرواز ،فرض کن
فردا،روزه اخرته،
میدونی که حتی لحظه ی قبل تکرار نمیشه
تلخه و مرهم درد ای کاش نمیشه
پس عاشق خودت باش تنها خودت
نظر خود را بنویسید